بنفشه هاي آبي

علي كريميان
ali_karymian@yahoo.com

شايد داشت در دلش بر بيچارگي و دست و پا چلفتي بودن من مي خنديد و با خودش مي گفت: طفلک بي دست و پا آن چنان پر ابهت و مصمم وجدي است که هيچ کس نمي تواند تصور کند به همان اندازه توخالي است. بدبخت فلک زده! ! اندک شرنگي از احساس به سرعت تعادلش را بر هم مي زند و تبديل به دلقکي مسخره اش مي کند. طفلک بيچاره! ! از سقف آسمان مثل عنکبوتي آويزان شده بودم و هي بالا و پايين مي رفتم. احساس هاي غريبي که در درونم سالها به همراه غريزه به خواب رفته بود قدرت بيداري نداشت. عشق نفرين شده بود و مورد اتهام از اول خوني و نفرت انگيز در اين قبرستان بزرگ عرفان شرقي ايراني عشق مرده اي بي بو و بي خاصيت بود که همه چيز بود ولي درنهايت هيچ چيز نبود، شهامت راستي نداشت، بوي فريب و خدعه را مي داد و رنگ حماقت داشت،آدمهاي احمق بوي عشق مي دادند. طبيعي بود که نمي خواستم احمق جلوه کنم به همين خاطر هميشه با ديدن نرگس تعادلم را از دست مي دادم، خشونت بيرحم سرنوشت اندک شرر و شور و نشاط جوانيم را از من ربوده بود، کلمات از روي زبانم سر مي خوردند و در حلقومم به آواهاي نامفهومي تبديل مي شدند. به تِه تِه پته افتاده بودم و زبانم بند آمده بود، نرگس بي اعتنا به حالت به هم ريخته و آشفته من در حالي که به آرامي داشت روي صندلي چوبي فرسوده قديمي مي نشست پرسيد: تا به حال عاشق شده اي؟
گفتم:نـــه.
در يک حس مه آلوده در دنياي خفته درونم هيو لاهاي خفته سر آشفته وناگهاني در حال بيدار شدن بودند، زلزله اي مهيب در وجودم در حال شکل گيري بود وداشت کم کم آتشفشاني بزرگ مي شد تا درون بخواب رفته هزاران ساله ام را بصورت توده اي گداخته و جوشان به آسمان پرتاب کند، بدنبال بهانه يا چيزي بودم که در پس آن، حالت به هم ريخته و آشفته ام را مخفي کنم.
خنده تلخي بر لب داشت و نگاهش حاکي از تمسخر بود اما قدرت پنهان کردن درد و اندوه جانکاهي را که در چشمان روشنش نمايان بود در خود نداشت و اين درونم را آشفته تر مي کرد. حس و غريزه در درونم تغيير شکل يافته بود به سرفه کردن افتادم. در آن لباس سياه بلند شبيه راهبه ها شده بود آه سردي کشيد، احساس کردم، دلش بر بيچارگي من سوخته بدون اينکه نگاهش رابه طرف من کند گفت: تازگي ها خيلي کم نقاشي مي کنم، آخرين کارم ماههاست که نيمه کاره رها شده از بس رنگ و روغن دور و برم مي ريزم ،مادرم موقع نقاشي کردن غرغر ميکنه، ميگه تو اول در وديوار ولباسهاي خودت را نقاشي مي کني، بعد ميري سراغ تابلو نقاشي.
اين حس همزادي با رنگ بود که اول خودش را نقاشي مي کرد. غوغاي بزرگي در درونم به آشوب برخاسته بود در اين لم يزرعي که همه چيز درست ودر واقع هيچ چيز درست نبود عشق نفرين شده بود و مورد اتهام. نمي خواستم باور کنم عاشق شده ام. کلاف به هم پيچيده افکار افسار گسيخته رهايم نمي کرد.
گفتم: کشيدن چند تابلو نقاشي بطور هم زمان کار بسيار سختي است.
ساکت شد و جوابم را نداد. حالت سرد و يخ زده اش صورتش را معصومانه تر کرده بود..مسخره تر شده بودم از شوخي بيجاي خودم احساس پشيماني مي کردم.چند سالي بود که با نرگس آشنا شده بودم صورتي نه چندان زيبا و کشيده کمي سبزه با قامتي متوسط وهيکلي ظريف و استخواني، سي ساله بنظر مي رسيد ولي خيلي جوانتر بود با تشويق هاي او بود که من وارد دانشگاه شبانه شدم به همراه ما در وديوار و خيابان هم در سکوتي سنگين و نفس گير فرو رفته بود، هيچ کدام جرات حرف زدن نداشتيم، خوشبختانه ورود يک مشتري پر سر و صدا سکوت منجمد جهنمي آنجا را در هم شکست و من نفسي به راحتي کشيدم. مردي ميانسال قد بلند خوش قيافه وپر جنب وجوش بود و از در و ديوار کتابفروشي بالا و پايين مي رفت و با متري که در دست داشت ابعاد کتابها را اندازه مي گرفت. سفارشش را گرفتم بيست و دو متر و سي سانتيمتر کتاب با جلد چرمي به ارتفاع بيست و پنج سانتيمتر همه يکدست به رنگ مشگي باعناوين طلا کوب شده در پشت جلد.
وقتي که رفت، نرگس خنديد و حالت سرد و يخ زده صورتش آب شد گفت: طفلک مي خواهد رنگ کتابهاي کتابخانه اش با اثاثيه موجود در خانه اش يکدست و جور شود.خنديدنش وجودم را سر شار از شادي و نشاط کرد گفتم: دکور قشنگي خواهد شد.
بعد از چند دقيقه آقاي نعمتي صاحب کتابفروشي هم آمد و وقتي برگ سفارش مشتري را روي ميز ديد لبخند رضايت آميزي بر روي لبانش شکل گرفت. نرگس بعد از چند دقيقه رفت. نفسي به راحتي کشيدم و حالتم دوباره عادي شد از مخمصه نجات پيدا کرده بودم. وقتي مي رفت اشک به چشمانش دويده بود ولي لبخند زنان ترکم کرد. کتابفروشي محل کار و زندگيم هر دو با هم بود، روزها در آنجا مشغول کار بودم و شبها هم در نيم طبقه بالکن آن روي تختخواب فلزي کوچکي مي خوابيدم، شش ساله بودم که عمه نصرت مرا به بهانه گردش از خانه خودش به کتابفروشي آورد و بعنوان شاگرد پا دو خانه زاد پيش آقاي نعمتي صاحب کتابفروشي گذاشت، گريه و زاري من در آن روز شوم هبوط در منجلاب تيره قلب او هيچ اثري نداشت، عمه نصرت در نهايت زيبايي زني مستبد و خود راي بود، تصميمش را از قبل گرفته بود، وقتي که ديد تسليم نمي شوم، بخاطر آرام کردن من قول داد هر روز براي ديدنم به آنجا سر بزند و روزهاي تعطيل هم مرا با خودش خانه ببرد. او در چشمانم گم شد و ديگر صدايش شنيده نمي شد و من با چشمان خونين و اشکهاي گِل آلوده سر وصورتم به گوشه کتابفروشي خزيدم آن شب آقاي نعمتي مرا با خودش به خانه برد ولي تا صبح با زنش جنگ و دعوي داشت از جنگ وجدال آنها فقط اين جمله در خاطرم مانده که زن آقاي نعمتي مرتب مي گفت: مرد حسابي اين بچه بي بوته است و با تهديد و ارعاب او را از دوباره آوردن من به خانه بر حذر مي داشت با خودم مي گفتم که من بـي بـوته نيـستم عمه نصرت ميگه پدر و مادرم را در يک سانحه هوايي از دست داده ام. شب دوم در سلول زنــــداني که در و ديوارش قفسه هاي پر از کتاب بود تا صبح خوابم نبرد اما به مرور زمان کم کم به تنهايي و خوابيدن در آنجا عادت کردم، عمه نصرت با اينکه ديگر هيچ وقت دوباره مرا به خانه اش نبرد ولي چند سال اول گه گاهي به من سر مي زد او تنها رگ و ريشه و پيوند من با دنياي آدم ها بود که در اين زندان تنهايي و بي کسي مي شناختم و برايم خيلي دوست داشتني بود، شبها هنوز هم بعد از گذشت سالها خواب عمه نصرت را مي بينم که اومده و مي خواد مرا با خودش به خونه ببره. ده سالي مي شود که ديگه هيچ خبري ازش ندارم.گم شد و هر آنچه برايم دوست داشتني بود به همراه او از دنياي من نا پديد شد. مثل آب حيات در ظلمات زمين گم شده بود در تکرار روزهاي سر گردان تنهايي و بي کسي هر روز به انتظار و در جست و جوي او بودم، دلم مي خواست هر چه زودتر پيدايش مي کردم تا به همراه او به خواستگاري نرگس مي رفتم.
آقاي نعمتي نه مهربان بود و نه ظالم، خنثي مثل در و ديوار کتابفروشي،هميشه ثابت ويکنواخت نه خوب و نه بد و اين حالت او کم کم مرا هم برايش تبديل به يکي از وسايل لازم و ضروري کتابفروشي کرده بود، درست مثل قفسه هاي کتاب يا کتاب هاي درون آن که هيچ گاه هيجان به دست گرفتن و يا گشودن و خواندن سطري از آن را در خود نداشت. ساعت ده شب بود که از دانشگاه بر مي گشتم، حالم زياد خوب نبود فکر کردم شايد قدري هوا خوري حالم را کمي بهتر کند. دانشجوي سال آخر رشته فيزيک و شاگرد اول کلاس بودم در نيمه هاي راه موقع رد شدن از جلوي يک مغازه ساندويچ فروشي برق رفت و همه جا در تاريکي فرو رفت، خيابان خلوت بود اما نور چراغ اتوموبيل هاي که گه گاه از آنجا رد مي شدند کمي پياده رو را روشن مي کرد به راهم ادامه دادم، حس کردم که دو نفر بفاصله کمي در پشت سر من راه مي روند، اول توجهي نداشتم ولي کم کم وقتي زمان آن طولاني شد کمي مضطرب شدم بخصوص وقتي که سرعت راه رفتنم را خيلي کم کردم تا اگر با من هم مسير هستند زود تر رد شوند و خيالم راحت شود اما آنها هم سرعت راه رفتنشان را کم کردند، سايه به سايه بدنبالم بودند بي اعتنا ولي نگران به راهم ادامه دادم و وقتي به در کتابفروشی رسيدم خيالم تا حدودي راحت شد کيف چرميم را جلوي پايم روی زمين گذاشتم و با احتياط خم شدم تا قفل کرکره در مغازه را باز کنم که ناگهان يکی از آنها از پشت سر مرا به شدت هل داد که با سر و صورت محکم به زمين خوردم و نفر دوم هم کيف چرميم را که مادر نرگس تازه به من هديه داده بود برداشت و هر دو بسرعت با هم فرار کردند. خواستم فرياد بزنم ولي در تاريکي گم شده بودند و هيچ اثري از آنها نبود سر و صورتم زخمی شده بود در کيف چرمی بغير از کتابهای درسی و کارت دانشجويی و شناسنامه ام چيز با ارزش دِيگری نبود، شلاق تنهايی و بی کسی روزگار بودن شناسنامه را برايم کمی مهمتر کرده بود. نخوابيدم و تا صبح داشتم با خودم زير لب اين شعر نيما را زمزمه می کردم که « به کجای اين شب تيره بيآويزم قبای ژنده خود را » اين ماجرا ديگه قوز بالای قوز شده بود کس و کار و فاميلي که نداشتم حالا شناسنامه اين تنها سند ثبت هويتم هم دزديده شده بود. وقتی صبح همان روز ماجراي دزدي ديشب را به آقای نعمتی گفتم خنديد و گفت: بيچاره دزدها! دزد ناشی هميشه به کاهدان می زند از شوخی او خوشم نيآمد. بعد از گذشت يک ماه جستجو نا اميد از پيدا شدن کيف عاقبت طاقتم طاق شد و برای گرفتن شناسنامه المثنی به اداره ی ثبت احوال رفتم و وقتی کارمند اداره ثبت احوال گفت: سه روز ديگر شناسنامه ات حاضر می شود از شدت خوشحالی داشتم مثل پرنده ها بال بال مي زدم. فردا نرگس به ديدنم می آمد. تنها مايه دلخوشی و اميدواري من در اين دنياي سرد و يخ زده با اکثريت آدمهاي که قلب هاي از جنس پول اين قلب سرد مدنيت جديد در وجودشان در حال تپيدن بود، اين بود که هر موقع نرگس براي ديدنم به کتابفروشی می آمد، هميشه اولين حرفش اين بود « خوب داريوش از انيشتين چه خبر؟! » اين مکالمه کوتاه که هميشه تکرار می شد باعث خوشحالی و غرور من می شد اما روز بعد بر خلاف انتظارم نرگس نيآمد. روز سوم چهارشنبه بود که صبح زود به اداره ثبت احوال رفتم. کارمند مربوطه اسمم را پرسيد گفتم: داريوش گلستان. پس از حدود نيم ساعت معطلي برگشت و در حالی که از زير عينک ذره بينی چپ چپ مرا نگاه می کرد گفت: ببخشيد آقای محترم شما در يک سالگی مرده ايد و شناسنا مه شما در همان سال باطل شده. خودم را کاملا باختم رنگ از رخسارم پريد و دست و پاهايم سست شد. گفتم: ببخشيد آقا شما چی گفتيد؟! حرفش را با لحن تندتری تکرار کرد. گفتم: شما اشتباه می کنيد من ز ز ... زنده ام و سالهاست که با اين شناسنامه زندگی می کنم وسط حرفم پريد و گفت: هيچ اشتباهی در کار نيست ما همه چيز را به دقت بررسی کرديم در جا خشکم زد دنيای تيره و تار و بی فروغم و تاريک تر شد.پاهايم سست و بی رمق شده بود، تاب تحمل وزنم را نداشت. نقش زمين شدم. کارمند اداره ثبت احوال به کمک يک نفر ارباب رجوع مرا از زمين بلند کرد و بر روی نيمکت فلزی رنگ و رو رفته ای که برای نشستن ارباب رجوع گذاشته بودند نشاندند. سر آسيمه رفت و يک ليوان آب سرد آورد وبه سر و صورتم زد و وقتی کمی سر حالتر شدم گفت: در تمام سی سال خدمتم در اداره ثبت احوال اين اولين باريست که می بينم يک مرده تقاضای شناسنامه المثنی کرده.شوک دردناک و سنگينی بود. يکدفعه و ناگهانی بی هويت شده بودم. سالها بود که با هويت يک مرده زنده بودم. همه چيز در درونم فرو ريخت، حسی شبيه آدم ابو البشر داشتم که هيچگونه پدر و مادری نداشت. چقدر به دزد های احمق بد و بيراه گفتم. آيا داستان عمه نصرت درباره پدر و مادرم ساختگی بود يا واقعی؟! بی حال و بی رمق چند ساعت متوالی بر روی نيمکت فلزی فرسوده ارباب رجوع ولو شده بودم. فضای بسته و رنگ پريده ثبت احوال برايم حالت زندانی مخوف و ترسناک را پيدا کرده بود به نيمکت چسبيده بودم و هيچ گونه تواني براي بلند شدن نداشتم يکي همکاران کارمند ثبت احوال که دلش به حال زار من سوخته بود نزديکم آمد و نجوا کنان و بصورت آهسته گفت: زود باش از اينجا برو طبق قانون ما وظيفه داريم شما را به عنوان سوء استفاده جعلی از هويت يک مرده به دادگاه معرفی کنيم. به هر سختی که بود تلو تلو خوران از آنجا بيرون آمدم. طبق قانون وجود خارجی نداشتم در هم و مچاله شده بودم. چه شب سخت و جانفرسايی بود حتی از شبی که عمه نصرت با نهايت بی رحمی مرا در شش سالگی به آقای نعمتی سپرد دردناک تر و کشنده تر بود. تازه می خواستم با ازدواج، در کنار نرگس از نکبت سنگين يتيمی و بی کسی خلاص شوم، سيل اشک بی اختيار از چشمانم جاری بود و بغض گلويم، راه نفس کشيدنم را می بست. وقتی موضوع را به آقای نعمتی گفتم خيلی ناراحت شد اما هيچگونه اظهار تعجبی نکرد و اين موضوع رنج و آزار مرا بيشتر می کرد. جرأت سؤال کردن نداشتم در کنار من روی يک صندلی نشست و اشکهايش را پاک کرد. اضطراب و نگراني لحظه اي رهايم نمي کرد، نفس نفس می زدم به آرامی شروع به حرف زدن کرد. گفت: در يک شب سرد و تاريک و يخ زده زمستان که بارش سنگين برف همه جا را سفيد پوش کرده بود، نصرت خانم موقع برگشتن از يک مهمانی وقتی از تاکسی پياده می شود نزديک خانه سر وصداي گريه کردن يک نوزاد را مي شنود اما هر چه به اطراف نگاه مي کند چيزي نمي بيند تا عاقبت متوجه مي شود سر و صدا از يک سطل زباله کنار خيابان است و وقتي با احتياط و آرام کنار سطل زباله مي رسد تو را خون آلود و عريان داخل يک کيسه نايلون بي رنگ داخل سطل پيدا مي کند که مشغول دست وپا زدن و گريه کردن هستي ابتدا وحشت زده مي شود و راه مي افتد که برود اما سرو صدای گريه کردن تو باعث می شود که برگردد و تو را با همان کيسه نايلونی بر دارد و با خودش به خانه ببرد. شايد به خاطر اينکه يک سال قبل از آن شوهرش به خاطر بچه دار نشدن او را مطلقه کرده بود يا بخاطر سانحه هوايي چند هفته قبل از آن که در آن سانحه برادر و همسرش به اتفاق تنها فرزند يکساله شان کشته شده بودند. به هرحال بعد از آوردن تو به خانه تمام اعضای خانواده اش با نگهداری تو مخالفت می کنند و می گويند بزرگ کردن يک طفل حرام زاده همه آبرو و حيثيت خانوادگي آنها را بين مردم از بين خواهد برد اما خود رای و مستبد بودنش باعث می شود که جلوی همه بايستد و تا شش سالگی ترا بزرگ کند خودش مي گفت در اين شش سال با همه خانواده و فاميلش بخاطر نگهداري تو جنگيده ولي سرانجام وقتی برای او خواستگار تازه آمد ترا بعنوان شاگرد به من سپرد. وقتي تو را پيش من آورد ابتدا خيلي مخالفت کردم. گفتم شناسنامه ندارد خطرناک است هزار بهانه آوردم اما رفت و يک ساعت بعد بايک شناسنامه و دو برابر پولي که من پيشنهاد داده پيش من برگشت و گفت اين شناسنامه متعلق به پسر برادرم بود که در سانحه هوايي کشته شده و دو ماه بعد از سانحه داخل اسباب و اثاثيه باقي مانده از برادرم تحويل ما دادند فقط يکسال از اين بزرگتر است. آن زمان وضعيت خوبی نداشتم. پول خوبی بابت اين کار به من داد. سرش را به زير انداخت و گفت : شب اول تو را به خانه بردم و ماجراي تو را برای زنم راضيه خانم تعريف کردم و از او خواهش کردم که به اسم خودم برای تو شناسنامه بگيرم ولی رضايت نداد و گفت می خواهی بچه هايت را در کنار اين بچه تخم نا بسم ا... بزرگ کنی. بعد از آن باز هم چند بار دوباره سعی کردم رضايت راضيه را جلب کنم ولی هر وقت اسم تو را مي آوردم آنقدر بد و بيراه می گفت که داشت کم کم مرا هم تبديل به يک آدم احمق ديوانه می کرد و عاقبت برای اينکه ديگر حرفی نزنم گفت: فعلا که شناسنامه دارد. شايد هم هيچ وقت تا آخر عمرش متوجه اين موضوع نشود. اسم حرام زاده را که شنيدم تمام موهای بدنم سيخ شد. قلبم داشت قفسه سينه ام را می شکافت تا از آن بيرون بزند. در يک لحظه احساس کردم تبديل به زشت ترين دشنام آفرينش شده ام. حرام زاده يک دشنام زشت بود و هيچ هويتی نداشت. حالت تهوع و سر گيجه داشتم تاريکي مطلق وجودم را فرا گرفت بر رنج تنهايي و بي کسيم رنج مشروعيت هم ا فزوده شد تمام دل و روده ام داشت از حلقومم بيرون مي آمد احساس مي کردم در فضاي تهي و بي کرانه آسمان و زمين رها شده ام، تمام حس و هيجاني را که به بهانه هاي مختلف در طول سالها سر کوفته بودم، ا فسار گسيخته و سر به شورش بر داشته بودند عقده هاي کور داشت تبديل به فرياد بلندي مي شد و فشار بيرون زدن آن داشت ديواره هاي گلويم را پاره پاره مي کرد رنجم از آدم ابوالبشر هم بيشتر شده بود. حداقل او دچار بحران مشروعيت نبود. مثل طاعون زده ها همه از من می گريختند. تازه معنی کلمه بی بوته را می فهميدم. حالم خوب نبود. نمی دانستم زاده يک نفرت بودم يا زاده يک عشق حرام. چقدر با کلمه بی بوته احساس صميميت می کردم. ايکاش پدر و مادرم را می شناختم. هرکه و هرچه بودند دوستشان داشتم. چند روز بعد نرگس به ديدنم آمد و مرا از اين جهنم سوزان که آتش لهيب آن هرلحظه سوزنده تر می شد رهايي بخشيد. دلم می خواست شهامت آنرا داشتم که موضوع را با نرگس در ميان بگذارم. شايد غم و اندوه بی پايانم اندکی تسلی می يافت. عشق او بار اين همه عذاب و شکنجه روحی را از دوش های ناتوان من برمی داشت. يک تابلو نقاشی برايم کشيده بود و با ظرافت تمام آن را در کاغذی به رنگ نيلی آسمان بسته بندی کرده بود گفت: داريوش از انيشتن چه خبر؟! ولی منتظر جواب من نشد و گفت: اين تابلو را برای تو کشيده ام فقط قول بده تا من اينجا هستم بازش نکنی. رنگ و رويش پريده بود. شروع به سرفه کردن کرد. يک ليوان آب آوردم. گفت: به علت بيماری تيفوس يک هفته تمام در بيمارستان بستری بوده و تازه مرخص شده و وقتی موهای سرش را از ته کوتاه کردند چند ساعت گريه کرده بود. گرما و شور عشقی را در خود شعله ور می ديدم که هميشه به بهانه هاي مختلف در حال فرار کردن از آن بودم و نمي خواستم باورش کنم، قول داد وقتی حالش بهتر شد دوباره به ديدنم بيآيد. برای اولين بار دلم می خواست تا ابد پيش من بماند و هرگز مرا ترک نکند. با عجله به سراغ تابلو رفتم و با احتياط تمام بازش کردم. دشتی مه آلود و مواج و بی انتها پر از بنفشه های آبی بود. در انتهای سمت راست تابلو زنی به نظاره در ابتدای جاده مارپيچی در آن دشت بی انتها ايستاده بود. زن نيز هما نند بنفشه ها از زمين روئيده بود و تمام وجودش گلبرگ بنفشه بود. در انتهای جاده مارپيچ در دامنه قله کوهی سخره اي و پر برف کلبه ای چوبی به رنگ قرمز با دود کشي بلند که دود آن قسمتي از آسمان را پوشانده بود. پايين تابلو بالاي امضا نوشته بود تقديم به عشق نا سروده ام داريوش. بي اختيار و بي صدا قطرات اشک از چشمانم جاری شد و قطره قطره به روی تابلو نقاشي می ريخت با ديدن نرگس انرژی پايان نا پذيری يافته بودم. فردای آن روز به دادگاه رفتم و از دادگاه تقاضای دستور صدور شناسنامه به هويت قبلی خودم را کردم اما دادگاه ضمن رد درخواست من، مرا به جرم سوء استفاده جعلی از هويت يک مرده به دو ماه زندان محکوم کرد و گفت درصورت شکايت خانواده متوفی جرم تو سنگين تر خواهد شد. با تلاش آقای نعمتی جرم زنــــدان من تبديل به جزای نقدی شد. چند نفري از دوستانم که از ماجرا ا طلاع پيدا کرده بودند مثل طاعون زده ها از من می گريختند. آهسته و آرام بي صدا در حال نابود شدن بودم. عشق به نرگس باعث شد که دوباره از دادگاه تقاضای صدور شناسنامه کنم اما قاضی دادگاه اين بارگفت اول بايد پدر و مادرت را پيدا کنی. می دانستم که تلاش بيهوده ای است از چند نفری که می شناختم و سن و سال من به آنها می خورد که من فرزند آنها باشم، درخواست کردم از دادگاه برای من بعنوان فرزند خودشان تقاضای شناسنامه کنند اما نمی دانم يا به خاطر ارث و ميــراث و يا بی بوته بودنم هيچ کدام قبول نکردند. حتی آقای غروی که سالها يگانه دوست عارف و صميمی من بود وقتی اسم حرام زاده را شنيد از من رم کرد. بدون پدر و مادر نمی توانستم صاحب شناسنامه شوم. ايکاش عمه نصرت را پيدا می کردم.
در اين مدت چند بار نرگس به ديدنم آمده بود اما مرا نديده بود. مرتب از اين دادگاه به آن دادگاه می رفتم. صبح زود که در مغازه را باز کردم مادر نرگس به ديدنم آمد صورتش زرد و رنگ پريده بود، گفت: بيماری نرگس بخاطر ضعف عمومی بدنش دوباره عود کرده و در بيمارستان بستری است. اشک در چشمانش حلقه زد گفت: هيچ اميدی به زنده ماندنش نيست. از من خواست بعنوان آخرين تقاضا اين نامه را به تو بدهم. درد و غم جانکاهی وجودم را فراگرفت. به زحمت نامه را باز کردم. نوشته بود " داريوش زود بديدنم بيا. نرگس".
در مغازه را بستم و به همراه مادرش به بيمارستان رفتم. چشمه های اشک در چشمانم در حال جوشيدن بود. تمام لباسهايم با قطرات اشک خيس شده بود. خيلی لاغر و ضعيف شده بود. فقط هاله ای از صورتش باقی مانده بود. درست مثل صورت زنی که در تابلو نقاشی برايم کشيده بود. بی حال و بی رمق روی تخت بيمارستان افتاده بود. من را که به همراه مادرش ديد با چشمانش خنديد. به آهستگی گفت: چه خوب کردی که آمدی منتظرت بودم. صدايش از شدت ضعف درست شنيده نمی شد. نزديکتر شدم گفت: دستانت را به من بده. دوست دارم در موقع رفتن دستان تو در دستم باشد. دستانم را گرفت. داشتم می لرزيدم. کمی آن را فشار داد ولي رمقي در دستانش نبود . داشت چيزی می گفت، گوشم را نزديکتر بردم. صدايش خيلی آهسته بود. گويي صداي ضعيف از ته چاهی از اعماق وجودش بيرون می آمد گفت: خيلي منتظرت بودم می دانی من در اين دنيا تنها ..... صدايش ديگر شنيده نشد. چشمانش که در حال خنديدن بود برای هميشه بسته شد. بغض گلويم گشوده شد. داشتم بی اختيار زوزه می کشيدم. از صدای زوزه من تمام بيمارستان با من می گريست. سرنوشت شوم اين تنها اميدم را از دستانم ربود. هر حيوانی مشروعيت داشت ولی من نداشتم. کم کم بخاطر آشکار شدن موضوع در بين مردم از تمامی حقوق انسانی محروم شدم و از شهر به قلب کوه و جنگل بيابان رانده شدم. هم نوای با گرگ ها در زمستان های سرد زوزه سر می دهم. غريب و مطرود شده اما هنوز انسان شايد روزی برای بازگشت وجود داشته باشد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32141< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي